آنجا هوا بوی بال سپید فرشته داشت...ولی اینجا...
آنجا هوا بوی بال سپید فرشته داشت ...
قلم ها به دنبال دلیل ها می گردند ...
اینجاست که گاه انسان احساس می کند
باید پنجره ای رو به درون جان او گشوده شود.
پنجره ای که از آن بوی نسیم می آید.
نسیم دل انگیز کوچه پس کوچه های چراغانی که بوی عطر آن مشام جان را نوازش می دهد..
بوی نسیمی تازه که جانِ تازه ای به کالبد خاکی می دمد.
یاد شهدا از همین نسیم های تازه ی روح بخش است
که برگ برگ وجود انسان را با لطافت تمام نوازش می دهد.
یاد قصه ی عاشقانی که مجنون وار پی لیلای خویش رفتند،
حقیقتا آدمی را تکان می دهد...
اما نه از آن تکان خوردن درخت هایی که باد پاییزی،
برگی را می ریزد رو به جاذبه زمین، بلکه از نوع
انفجار درون قلب هاست که بالا می برد آدمی را سمتی که جاذبه رو به خداست.
یاد جبهه هایی که
در آن زخم و اشک و خون با هم در آمیخته و بهترین چاشنی آن مناجات اهل حال بود...
آنجا هوا بوی بال سپید فرشته داشت...
آنجا خاک بوی عطر یاس داشت...
آنجا آب بوی تشنگی می داد...
آنجا نماز صبح را با همان وضوی نماز شب می خواندند...
آنجا هم نوایی با زیارت عاشورای ارباب و عهد مولا ترک نمی شد...
آنجا بازار تعقیبات و تهجد و ذکر و اخلاص هیچ گاه بی مشتری نبود...
آنجا زمانی که پشت خط اول بودند، غیر ممکن بود که نماز را فرادا بخوانند.
خلاصه ی کلام آنجا هر لحظه از عمرشان که می گذشت خود را به شهود حق نزدیک تر می دیدند.
.
.
.
.
ولی اینجا...........
دیگر از نهیب خمپاره ها خبری نیست
دیگر صدای مرغان عاشق برای پرواز بلند نیست
احساس خستگی بر وجودمان چنبره انداخته !
گویا کسالت و بی حالی جایی دنج تر از وجود ما پیدا نکرده است...
آی شهدا بگویید شما چگونه پنجره بسته آسمان را گشودید؟
بگویید که چگونه با اشاره امام خود سر از پا نمی شناختید
و لحظه ای آرامش نداشتید تا تحقق امر ولی تان؟
رمز پرواز را بر ما هم بگشایید تا این تن خاکی که گرفتار کنج قفس است؛
رسم پرواز را بیاموزد...
رسم پرواز بعد از حال پرواز...
پروردگارا
به یأس بگو رهایمان کند!
به خستگی بگو دست از سرمان بردارد!
به کسالت و بی حالی بگو دور ما را خط بکشد!
و به شیطان بگو که در پی ما نیاید، ما دل به تو داده ایم ، انشاالله...!